روح كرخت شده ...
باد سرد پاييزي محكم به صورتم مي خورد دستانم از سرماي هوا كرخت شده بود تمام اعضاي صورتم را انگار فريز كرده بودند ...
محكمتر دستانم را در جيب كاپشن فرو كردم هر چقدر تلاش مي كردم تندتر قدم بردارم اما انگار باد با من سر لجبازي برداشته بود و مانع حركتم مي شد...
در دلم بهش خنديدم گفتم اشكال ندارد تو هم سرناسازگاري با من داشته باشد من ديگر پوستم كلفت شده آنقدر در برابر ناملايمات و نامردي ها ايستادم ... تو كه بادي و گاهي مي وزي و گاهي نه ...
اما در تنم كوه آتشفشاني روشن بود و در مغزم يك ديگ با حرارت ۱۰۰۰ مي جوشيد ... نمي دانستم اين اتفاق را چگونه در دل و مغزم حلاجي كنم ... هي با خودم گفتم يعني بهترين راه حل چيست؟
كنار آمدن يا بريدن ... ماندن يا رفتن ... نمي دانم هنوز هم ديگ با حرارت ۱۰۰۰ مي جوشد اما دستانم تا مغر استخوان يخ كرده ...
پي نوشت:
۱- هنوز نمي دانم هر سال كه از عمرم مي گذرد يك سال به عمرم اضافه مي شود يا يك سال از عمرم كم مي شود؟؟؟؟؟؟؟
تو اگر باز کنی پنجره ای سمت دلت