روح كرخت شده ...

 

باد سرد پاييزي محكم به صورتم مي خورد دستانم از سرماي هوا كرخت شده بود تمام اعضاي صورتم را انگار فريز كرده بودند ...

محكمتر دستانم را در جيب كاپشن فرو كردم هر چقدر تلاش مي كردم تندتر قدم بردارم اما انگار باد با من  سر لجبازي برداشته بود و مانع حركتم مي شد...

در دلم بهش خنديدم گفتم اشكال ندارد تو هم سرناسازگاري با من داشته باشد من ديگر پوستم كلفت شده آنقدر در برابر ناملايمات و نامردي ها ايستادم ... تو كه بادي و گاهي مي وزي و گاهي نه ...

اما در تنم كوه آتشفشاني روشن بود و در مغزم يك ديگ با حرارت ۱۰۰۰ مي جوشيد ... نمي دانستم اين اتفاق را چگونه در دل و مغزم حلاجي كنم ... هي با خودم گفتم يعني بهترين راه حل چيست؟

كنار آمدن يا بريدن ... ماندن يا رفتن ... نمي دانم هنوز هم ديگ با حرارت ۱۰۰۰ مي جوشد اما دستانم تا مغر استخوان يخ كرده ...

پي نوشت:

۱- هنوز نمي دانم هر سال كه از عمرم مي گذرد يك سال به عمرم اضافه مي شود يا يك سال از عمرم كم مي شود؟؟؟؟؟؟؟

 

تصمیم قاطع...



دیگه اجازه نمی دم هر کسی از راه نرسیده و دوزار حالیش نیست بیاد جلوی من بشینه و برام عرض اندام کنه ...

دیگه گذشت اون روزهای که بخاطر علاقه ای که به کارمو و محیط کارم دارم اجازه می دادم هر کی هرچی دلش بخواد بگه تصمیم قاطع گرفتم جلوی این آدم های کوتوله وایسم سفت و سخت ...

آدم باید به کسانی احترام بزاره و حرفشونو گوش کنه که براش ارزشمند باشند و مهم یا حداقل سرشون به تنشون بیارزه نه این آدم های کوتوله که دست راست و چپشم نمی شناسه ...



بلوغ در یک زندگی مشترک

 

امروز یک زندگی مشترک وارد ۱۸ سالگی شد وارد سن بلوغ ...

زندگی که فراز و نشیب های زیادی را پشت سر گذاشت و در مقابل تند باد سختی ها و پیچیدگی های روزگار تاب آورد...

خوشحالم که حاصل این همه مقاومت و کوتاه آمدن شده پسری که به داشتنش افتخار می کنم و تمام سهم من از زندگی است...

 

پی نوشت:

۱- قراره یه کادو توپ بگیرم برای این نوجوان تازه به بلوغ رسیده

۲- خانه دلم را از شیشه ساختم ولی به سنگها می گویم دلم از جنس فولاد است...

 3- کلا دیروز روز خوبی نبود ... حرف هایی شنیدم که برام گرون تموم شد یعنی انتظارشو نداشتم کاش از اول اجازه نمی دادم کار به اینجا برسه ...  اما در پایان خانواده با یک حرکت انتحاری سورپرایز کردن ... دست گلشون درد نکنه ...

4- امروز سی و هشتمین سالروز میلاد توست ... تولدت مبارککککککککککک

ایران این روزهای ما ...


ایران این روزهای ما خیلی تغییر کرده ...

اینقدر که ما تو این چند وقت از تغییر قیمت کالاها تعجب کردیم ... فکر نکنم اصحاب کهف بعد اون همه سال که از خواب بیدارشدن و رفتن تو بازار از قیمت کالاها تعجب کرده باشن!!

 یکی از راه های رسیدن به خدا ؛ هواپیمایی ایران است!!

 اینجا ایران است یعنی:

ببخشید پرواز 17:45 چه ساعتی میشینه؟

ببخشید اتوبوس 9:30 ساعت چند حرکت میکنه ؟

ببخشید کارت شارژ دو تومنی دارین ؟ چندتومان است ... !!!

دقت کردین هر چی امام زادس تو ایران؟؟ فکر کنم اماما بچه هاشونو میفرستادن ایران برای ادامه تحصیل ...

همچنین ایران جایی است خارج از جهان ...

خارج از جهان جائیست که در آن دکترای صنایع وزیر ورزش می شود!!! قهرمان کشتی می شه وزیر صنایع و معادن!! سردار ناجا می شه مدیرعامل پرطرفدارترین تیم فوتبال کشور، پیشکسوت فوتبال می شه مسافر کش!!!!!! دزد می شه مدیر عامل بانک!!


معرفی یک شاعر جدید ...

 

پشت تریبون یک جشنواره شعر و ادب/

مجری: می خواهم یک شاعر جوانی را به شما معرفی کنم که با اینکه مدت زیادی نیست که در این رشته هنری مشغول شده  اما توانسته مخاطبان و علاقه مندان زیادی را به خود جلب کند...

خانم ها و آقایان این شما و این هم زینب کریمیان ( هوراااااا دستتتتتتتتت سوتتتتتتت)

کریمیان:

خیلی خیلی ممنونم از این همه لطف و توجه شما... به پاس این همه محبت شعر جدیدی را خدمتان ارائه می کنم که امیدوارم مورد توجه شما قرار گیرد...( هوراااااا دستتتتتت سوتتتتت)

باران که می بارد باید آغوشی باشد...

پنجره‌ی نیمه بازی...

موسیقی باران...

بوی خاک...

سرمای هوا...

گره‌ی کور دست‌ها و پاها...

گرمای عریان عاشقی...

صدای تپش قلب‌ها...

خواب هشیار عصرانه...

باران که می‌بارد...

باید کسی باشد...

پس از تشویق حضار به صورت مداوم کریمیان برای حسن ختام برنامه خواند

اما الان بحث اصلا " غروب جمعه " نیست ....
بحث تویی ! ....
از وقتی نیستی ..
همه ی هفته ،
غروب جمعه ست‎

و همهمه حضار فضای سالن را پر کرد

پی نوشت:

۱- خواهرم استعدادهای دارد که ما نمی دانستیم ...

۲- پیشنهاد می شود که اشعارتان را در کتابی منتشر و در درسترس عموم قرار دهید این دیگه جدیه ...

من و سهراب و قایق...

 

صبر کن سهراب قایقت جا دارد؟؟

منم از همهمه ی داغ زمین بیزارم ... من می بافم، او می بافد

من برای او کلاه که سرش گرم شود و او برای من دروغ تا دلم گرم شود...

پی نوشت:

۱- به باران دل نبند که هر چهار فصل دیوانه ات خواهد کرد، اگر ببارد از شوق و اگر نبارد از دلتنگی ...

یک درد دل ...یک تغییرات اساسی

 

از اون روزی که من وارد عرصه کار خبر شدم دقیقا ۱۱ سال می گذره ... زمان کمی نیست... خوشبختانه بخت با من یار بود که این کار را از جایی آغاز کنم و یاد بگیرم که در اون دوران حرف اول را توی کشور می زد ... خبرگزاری ایرنا...

باز هم این از خوش شانسی من بود که با آدم های کار کنم و یاد بگیرم که چه اون زمان و چه آلان بر خلاف خبرگزاری ایرنا که دیگر حرف اول را نمی زند اونها همیشه اول اول باشند... معرفی مجدد آنها تکرار مکررات همه به خوبی این استادهای ارجمند منو می شناسن یک سرچ کوچولو توی آرشیو مطالب آنها را به راحتی معرفی می کنه ...

هر چند توی این سالها کار خبری رو در جاهای مختلف تجربه کردم و از هرجایی یک تجربه ای یاد گرفتم اما به نظرم آلان دیگه وقتشه یه تغییر اساسی کنم ... با اینکه خبر نوشتن، مصاحبه گرفتن خیلی برام جذابه  اما می خوام نه چند پله حداقل یه پله بیام بالا ...

درسته که می گن ترقی کردن به همت خود آدم و زرنگ بودنش داره اما نقش آدم های حمایتگر نیز بی تاثیر نیست...

به قول یکی از همکاران ما زیاران چشم یاری داشتیم ... خود غلط بود آنچه می پنداشتیم...

همین دیگه ...

پی نوشت:

۱- هوا پاییزی و خنکه اما از بارون پاییزی خبری نیست ... دلم می خواد بارون بیاد برم زیرش قدم بزنم ...

۲- با تشکر از خواهر زینب برای تغییرات قالب وبلاگ البته مدیونین قبلش به من بگه ها نه اصلااااااا

پاک کردن ...

 

خیلی وقت ها دلم می خواد یک سری اتفاق ها، حرف ها، آدم ها را به راحتی از ذهنم پاک کنم اما ...

توی ایرنا اون موقعی که سیستم های تایپی نرم افزار "داس" بود با دو کلید کاربردی "اف ۲" و "اف ۹"  خبری که نوشته بودی به تشخیص رییس محترم با همین ۲ کلید حذف می شد به همین راحتی ... و الان هم کلمه "دیلیت"...

دلم می خواد برای ذهنم یک کلید کاربردی داشته باشم...

منتظر پاسخ ...

 

لطفا به سوالات زیر پاسخ دهید؟

 توی مترو مشهد به جای اینکه ترن حرکت کنه آب راه افتاده ... علت؟؟

قیمت سکه تمام بهار آزادی می شه ۶۰۰ هزار تومان ...فردا چی؟؟

اطراف برج میلاد می خوان زیباترین پارک را بسازن حالا تعریف زیبایی چیه؟

دریاچه ارومیه خشک می شه یعنی سرمایه کشور به باد می ره چرا؟؟؟

نظام آموزشی جدید مصوب شد حالا چی هست و به چه دردی می خوره ؟؟؟

آنجلا جولی برای بازی به ایران می آید حالا واقعا می آد یا سر کاریه؟؟؟

تخم مرغ از مرغ گرونتره... چرا؟؟؟ چون اول تخم مرغ بود بعد مرغ؟؟؟

 

پی نوشت:

۱- از دست تو نیست دلم از گریه پر ... بی تو طاقت نداره بی تو هر دم می باره ...

 

بوی مهر با خاطرات خوش...

 

هیچ وقت یادم نمی ره چه ذوق و شوقی داشتم برای رفتن به مدرسه ...شب قبلش تمام چیزهایی که بابام برام خریده بود و می چیدنم روبروم و هی نگاهشون می کردم ...

دفتر، پاک کن های رنگارنگ، مداد تراش های فانتزی، جامدادی بر اساس آخرین مد روز  و ...

روز اول مهر صبح با ذوق و شوق بیدار می شدم و بعد از خوردن صبحانه اونم به زور مامان و بابا راهی مدرسه می شدم ...

ذوق دیدن دوستان انگیزه ای بیشتری بود که تند تند راه برم ...

حالا سال ها از آن روزها می گذرد اما من باز هم با رسیدن مهر بوی اون روزها رو حس می کنم ... کاش هیچ وقت اون روزها تموم نمی شد و من بزرگ نمی شدم ...

 

پی نوشت:

۱- آدم های دنیای من افعالی را صرف می کنند که برایشان صرف داشته باشد...

 

روزهای بی هدف...

 

این همه دویدم چه شد؟ هیچ ... این همه رفت و آمدها نتیجه اش چیست؟هیچ ...

این همه غصه خوردن نتیجه اش چه بود؟ قلب درد و سردرد متوالی ...

تنها چیزی که در زندگی ام هدفمند شد درس بود و دانشگاه که خوشبختانه به مراحل پایانی رسیده...

اما از آن سو ...

کسی نمی دود اما همه چی می شود ... جایی نمی رود و بیاید اما نتیجه می گیرد،پست و پول زیاد

اما تنها چیزی که در زندگی ندارد و به دست هم نمی آورد سواد است چون خدا خواسته که تا ابد ابله و نادان و بی سواد بماند ...

 

پی نوشت:

۱- گوش دادن به آهنگ های فرمان فتحعلیان شده تمام تفریح این روزهای من ... اما لذت می برم

سنجش قدرت تصور...

 

توی این پست می خوام قدرت تصورتون امتحان کنم و باید حتما به گزینه هایی که می نویسم جواب بدین ... خودم اول جواب می دم...

۱- تصور کنید رفتید توی یک بازار برای خرید، چشمتون می خوره به یه شلواری که از مدت ها پیش تو فکرتون بوده هم رنگ هم مدلش همون چیزی که دلخواه شماست ... با خوشحالی می رین تو ... اما فروشنده می گه همون یه دونه تو ویترین پای مانکن اگه ۱۰۰٪ می خواین بیارم و گرنه ...

۲- تصور کنید از صبح نشستی پشت سیستم هی خبر زدی و مصاحبه گرفتی ... یه ۱۰ دقیقه ای به خودت استراحت می دی می ری تو سایت ها و وبلاگ ها یه چرخی می زنی ... همون موقع رئیست می آد یه نگاهی می کنه و می گه ... همین دیگه از صبح همین کار و می کنی ؟؟؟؟!!!!!

۳- می شنوی یکی از آشنایان قدیمی یکی از بستگان نزدیکشو از دست داده و چون قبلا رفت و آمد داشتی طرف دیده بودی خیلی دلت می سوزه و ناراحت می شی ... زنگ می زنی تسلیت بگی طرف جوابتو نمی ده اصــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلا!!!

۴- تصور کنید توی یه جمعی نشستی همه دارن راجع به یه موضوع حرف می زنن و تو هم چون داری اس ام اس بازی می کنی اصلا حواست نیست ... یه هو کسی توی جمع بهت می گه نظرت چیه؟؟؟

پی نوشت:

۱- یه جایی نوشتم دلم هوای ابری، نم نم بارون و باد خنک می خواد خدا هم لطف کرده سریع اهدا کرد یعنی همیشه همه خواسته ها این جوری حلـــــــــــــــــــــــــــــــــــه

 

نسل آینده چه می خواند...

 

نسل آینده به ناچار در جریانی قرار گرفته که خود در آن دخیل نیست...

دیگر کسی داستان خسرو شیرین را نمی داند ... دیگر کسی نمی داند که فرهاد بیستون را برای شیرین کند یا برای کس دیگری...

ویس و رامین به افسانه های ابدی می پیوندند و مجنون خبر ندارد که لیلی اش را در کجای این تاریخ گم کرد ...

تکلیف پادشاهان نیز کاملا مشخص است ... کسی که عمری به مردم ظلم کرده و حق آنها را خورده دیگری حقی ندارد حتی نامش در برگی از تاریخ نوشته شده چه برسد به اینکه کتابی به آن اختصاص پیدا کند ...

نسل آینده سرنوشتی جز تاریکی و نادانی ندارد ...

 

 

روز خبرنگار...

 

قلمم را برمی دارم تا مطلبی بنویسم برای روز خبرنگار ... صدقه سر همکار قدیمی ام شهید صارمی یک روز را به نام زدند ... جای بسی خوشحالی است...

ناخودآگاه می نویسم پدر... می دانم چرا ... چون  زاد روز میلاد عزیزی که میان ما نیست با روزی که به نامم زده شده یکی است ...

اشکم بر روی کاغذ چکید و قلمم خشک شد روی نام پدر...

 

اعتراف...

 

پیرزن لنگ لنگان خود را به اتاقکی که اسقف در آن نشته بود رساند سرش را به پنجره کوچکی که تنها راه ارتباطی او و اسقف است چسباند و شروع کرد به حرف زدن نه به اعتراف کردن ...

گفت و گفت و بعد هم با چشمان خیس و گریان همانطور که سخت زانو زده بود کنار اتاقک از جا برخاست و رفت ...

در آن سوی اتاقک نیز جوانکی این پا و آن پا می کرد ... به گمانم شک داشت که اعتراف کند یا نه اما بالاخره تصمیم خود را گرفت و نشست و اسقف از آن سوی پنجره گوش می داد و چیزی به او می گفت...

در کل مقوله اعتراف چیزی قشنگ است اما جرات می خواهد و جسارت ...

ما که ادعای مسلمانیمان می شود نه تنها به کارهای بد و زشتمان اعتراف نمی کنیم بلکه با قسم به جان ۱۲۴ هزار پیغمبر و ۵ معصوم و خدا و چه و چه سرپوش می گذاریم بر این همه گنداب تا بویش کسی را متوجه عمق فاجعه نکند...

اما یک مسیحی به اعتقاد بسیاری ها نصف دین و ایمان ما را هم ندارند که من معتقدم که دارد ... بدون اینکه کسی او را مجبور کرده باشد فقط و فقط به خاطر اعتقادش که خیلی پاک تر از ۱۰ به ظاهر مسلمان است می رود اعتراف می کند چه پیر باشد چه جوان...

به این می گن دینداری ...

پی نوشت:

۱- سفر به اصفهان نه تنها هیچ جذابیتی نداشت بلکه با حجم کار بالا بسیار هم خسته کننده بود و در روز نخست برخورد برخی از این جماعت بدجور تو ذوقم خورد اما ممنونم از ریسپشن هتل پارتیکان که تمام این خاطرات بد را با مهربانی هایش تلافی کرد ...

 

تولدت مبارک عزیزم...

 

ذهنم را به دور دست می فرستم به روزهای خیلی دور... زمانیکه دختری توپول و کوچک اما مهربانی وارد فضای کار مطبوعاتی شد...

روزهای اول را قشنگ یادم هست، وقتی از در وارد می شد مظلومانه روی کاناپه های کنار اتاق خبر می نشست و تا کسی چیزی ازش نمی پرسید حرفی نمی زد...

حالا از آن روزها زمان زیادی می گذرد و من نمی دانستم که این دختر جوان روزی بهترین دوست و خواهرم خواهد شد...

خواهر عزیز و دوست داشتنی ام میلادت مبارکککککککککککککک

گنجشک های غم ...

 

زندگی آدم ها روی یک خط باریک است و گاهی شبیه به یک تصادف...

فقط کافی است که کمی به چپ یا راست بلغزی مثل پرتاب کردن یک سکه !

روزگار، گاهی چنان خوابی برای آدم می بیند که باورکردنی نیست...

و بیشتر به شوخی شبیه می شود یک شوخی تلخ

شاید یک نسیم یک لحظه زندگی را از این سو به آن سو بکشاند و

سرنوشت را تغییر دهد بی آنکه برگی از شاخه جا به جا شود و

حتی خمی به گوشه چشم این روزگار بیافتد

مثل یک طعنه مثل یک شوخی ...

پی نوشت:

۱- شمارش معکوس شروع شد ... ۸ روز دیگر تا تولد خواهر عزیزم مانده ...

 

تازگی ها ...

 

تازگی ها حرف زدن برایم سخت شده ... شایدهم دیگر نمی تونم حرف برنم ...

تازگی ها به دنبال خودم در خود من هستم اما پیدایش نمی کنم ... شاید من راه را گم کردم ...

تازگی ها خسته شدم از همه چی همه چیز به دنبال رقع خستگی ام اما پیدایش نمی کنم ... شاید خستگی از من خسته شده ...

تازگی ها دلم زود زود برایش تنگ می شود ... اما نمی بینمش ... شاید او هیچ وقت دلش برای من تنگ نمی شود...

تازگی ها دلم یه جای دور می خواهد تنها و ساکت... اما راه را گم کردم رسیدم به جایی که پر از صدا و تصویر های ناهنجار است...

تازگی ها هیچ چیز مرا خوشحال نمی کند شاید معنای خوشی را نمی دانم ...

تازگی ها تو دیگر مرا نمی خواهی اینبار دیگر شاید نه ... مطمئنم کسی را جایگزینم کرده ای ...

من را به من برگردان...

پی نوشت:

۱- ۱۷ روز دیگر تولد کسی است که تا بی نهایت دنیا دوستش دارم ...جانم را بهت هدیه می دهم قبول می کنی ؟؟؟؟؟

 

 

خوبه که اینجایی...

 

این متن تقدیم به کسی می شود که چه دور باشد و چه نزدیک حضورش قوت قلب بچه هایی است که ترس و شک را دور می ریزند و قدم در راهی می گذارند که سراسر روشنایی و امید است...

به جای هر چیزی می گویم ... سلام

سلام به تو که حضورت باعث دلگرمی و شادابی است...

سلام به تو که حرف هایت می تواند بار سنگین را از دوش ها بردارد...

سلام به تو که بودنت معنای واقعی اعتماد زندگی است...

سلام به تو که ...

فقط می توانم بگویم چقدر خوبه که تو هستی ... چقدر خوبه تو رو دارم ...

پی نوشت:

۱- می خوام یه مهمونی دوستانه برگزار کنم هر کی بگه چه غذایی دوست داره ... فقط سخت نباشه هاااااا

۲-زندگیم رو به راه است ...رو به راهی که رفته ای رو به راهی که مانده ام ....

 

 

 

 

شبیه تو ...

 

برام هیچ حسی شبیه تو نیست !  کنار تو درگیر آرامشم

همین از تمام جهان کافیه .. همین که کنارت نفس می کشم

 

برام هیچ حسی شبیه تو نیست .. تو پایان هر جستجوی منی

تماشای تو عین آرامشه  ..  تو زیباترین آرزوی منی

 

منو از این عذاب رها نمیکنی... کنارمی به من نگاه نمیکنی

تمام قلب تو به من نمی رسه ... همینکه فکرمی برای من بسه

 

از این عادت با تو بودن هنوز... ببین لحظه لحظم کنارت خوشه

همین عادت با تو بودن یه روز... اگه بی تو باشم منو میکشه

 

یه وقتایی انقدر حالم بده... که میپرسم از هر کسی حالتو

یه روزایی حس می کنم پشت من ...همه شهر میگرده دنبال تو

 

مرد بود یه مرد ...

 

همیشه اول قصه ها اینجوری شروع می شد یکی بود و یکی نبود ... اما من می خواهم قصه که نه واقعیت این چند وقت خیر را با این سرفصل شروع کنم یکی بود که آن یکی مرد بود یه مرد ...

دختر با تردید و دودلی دست و پنجه نرم می کرد ... مدام استرس داشت ... نمی دونست کاری که می کنه درست یا نه ... فکر می کرد اگر حرف دلشو بزنه نا امید بشه و بیشتر تو خلسه خودش فرو بره اما تصمیمشو گرفت که بهش بگه ...

آنقدر گفت و گفت تا دیگه حرفی برای گفتن نداشت... اون وقت اون مرد بزرگ و دوست داشتنی بهش دلگرمی داد و گفت نگران نباش همه چی درست می شه ... این حرف انگار آبی به روی آتش دل دختری بود که نگران دردانه خواهرش بود ... مرد بزرگ تمام دل نگرانی های دختر را حبابی کرد به روی آب ...

دختر با خود فکر کرد پس هنوز مردانگی هست هنوز مردانگی نمرده هنوز کسی هست که گوشی برای شنیدن حرف هایت داشته باشد هنوز کسی هست که با نگرانی های تو نگران شود و با خوشی تو خوشحال ... کاش همه اینگونه بودند کاش ...

از این به بعد قصه ما این طوری شروع می شه یکی بود آن یکی هم مرد بود یه مرد ...

پی نوشت:

1- برای دوستی با لقب جوک آن لاین ... خنده را معنای سرمستی مدان آنکه می خندد غمش بی انتهاست...

2- روزی می رسد که برگ برنده ات «دل» باشد اما تو دیگر حاکم نیستی ...

 

  

این روزها ...


این روزها دلم خیلی چیزها می‌خواهد ... گوشه‌ی دنج، سکوت مطلق، یه عالمه کتاب، صدای دریا و بوی بارون و یک پاکت ...

این روزها دلم برای کسی تنگ شده  به وسعت دریاها و اقیانوس ها دوستش دارم و کاش می دانست وسعت این دلتنگی را...

این روزها می خواهم رها شوم از خودم از من من،‌ منی که تلاشش برای تبدیل غم به شادی به بن بست رسیده و بوی خاک گرفتگی و نم شادی اش همه جا پر شده ...

این روزها دلم او را می خواهد من او را بی هیچ کس دیگری تنهای تنها تا آنقدر نگاهش کنم که دیگر در جشمانم تصویر دیگری جز من او نبیند...

امان از این روزها که تمام چیزهای که می خواهم را به من نداد و شرمند و پیشمان هم  نیست که نیست ...


پی نوشت:

1- برای تا ابد موندن، باید رفت گاهی به قلب کسی گاهی از قلب کسی...


من و ر- اعتمادی...


از کلاس برمی گشتم بی اختیار پشت ویترین کتاب فروشی مکث کردم... دیدم فرصت خوبی که خوندن یه کتاب و تو تعطیلات آخر هفته امتحان کنم شیرجه زدم تو کتاب فروشی...

صدای موسیقی آرام و فضای کتاب ها کلی روحیه مو عوض کرد ... یکی یکی قفسه ها رو نگاه می کردم دم قفسه کتاب رمان ها متوقف شدم ...

نسرین ثامنی، م، مودب پور ،‌ حسن کریم پور و ... دیدم از همه این نویسنده ها کتاب جدید خوندم داشتم فکر می کردم چی کار کنم که روی اسم ر- اعتمادی مکث کردم ...

خیلی قدیم ترها کتاب ازش خونده بودم... عشق آبی، شب ایرانی و ... دوباره هوس کردم کتاب هاشو بخونم در شکل و شمایل جدید جذابتر به نظر می رسیدن ... کفش های غمگین عشق گزینه اول بود همونو برداشتم و اومدم بیرون رسیدم خونه تا شب خوندمش تموم شد :))

سرعت عمل و می بینین ... ما همچین آدم های هستیم در عرض چند ساعت یک کتاب 300 /400 صفحه ای می خونیم ... ناراحت شدین :))

از این به بعد هر هفته یه کتاب ر- اعتمادی می خونیم شما چطور؟؟؟


پی نوشت:

1- انگار قرار یکی یکی خواهرم برن راه دور ... یکی داخل کشور اما اون یکی خارج از کشور ... می گه منو هم می بره ... ای ول خوشحالم :)

2- آهنگ سوم آلبوم جدید محمد اصفهانی خیلی خوبه خوراک گریه است ... بر و بچ پایه گریه بدوین تا تموم نشده :)

فریاد رسی نیست؟


ساعت 2 نیمه شب، پمپ بنزین. خیابان حافظ

ساعت حدود دو نیمه شب بود. تا رسیدن به خونه راهی نمونده بود اما ترجیح دادیم که بنزین بزنیم بریم خونه.

جایگاه تقریبا شلوغ بود. جالب بود برام. گفتم: این تهران خواب نداره انگار نه انگار ساعت 2 نصف شب.

ملت خواب و زندگی ندارن اینجا چی کار می کنن؟؟


بغل دستی گفت: همین کاری که ما الان داریم می کنیم. اونها هم مثل ما. ما اینجا چی کار کنیم؟؟ :))


لبخند زدم ...  که یک هو سایه ای از دور توجهم را جلب کرد. خانمی حدود 50 ساله با یک جعبه به گردن اومد نزدیک ماشین ... یه نگاهی به من کرد و منم بهش زل زدم...

توی جعبه اش چند تا آدامس، چسب زخم، دستمال کاغذی و باطری از این جور چیزا داشت...

گفت: چیزی می خوای؟؟ ناخودآگاه دست بردم و آدامس برداشتم...

گفتم:‌این موقع شب اینجا چی کار می کنی لبخند تلخی زد و گفت‌:‌بچه ام مریضه :(

راهشو کشید و رفت سراغ ماشین بعدی...

از توی آینه نگاهش کردم بار غصه و غم هاش کمرشو خم کرده بود و با خودش چیزی و زمزمه می کرد ...

نمی دونم برای بچه اش دعا می کرد یا ...


پی نوشت:

1- یک خبر توپ دارم برای برو بچی که دنبال آهنگ های جدید و توپن... یک کار بهتون معرفی می کنم در حد تیم ملی برین گوشش کنین حالش را ببرید...اسم خواننده اش احسان احمدی... توی گ.گلم سرچ کنید آهنگهاش هست... حمایت کنید دوستان حمایت

http://king-of-music.blogfa.com/post-327.aspx

http://bass.rozblog.com

من و واژه‌های روزمره


این پست بنا به درخواست خواهر زینب و نشانده خنده بر روی لبان دوستان نوشته شده و ارزش دیگری ندارد...

کلمات با واژگانی که من در طول روز استفاده می‌کنم بسیار زیاد می باشد اما در اینجا به ذکر تعدادی از آن بسنده می کنم...

1- اگه ناراحت نمی شی... این واژه کاربرد زیادی دارد و برای اینکه مخاطب را شرمند کنی کاربرد بیشتری دارد... به عنوان مثال اگر کسی به شما زنگ نمی زنه می تونی بگی نارحت می شی زنگ بزنی... و بلافاصله برای اینکه طرف را غافلگیر تر کنی می گی ... دیدی دیدی ناراحت شدی :))

2- می خوای... این کلمه بیشتر در جملات سوالی استفاده می شود... مثلا اگر از موضوعی خبر نداری و به جای اینکه از دوستت بشنوی از کس دیگه‌ای بشنوی ... می گی می خوای به منم بگی ؟

3- فکر خوب- بد و متوسط.... این کلمات نیز اینگونه کاربرد دارند... اگر با دوستتان رفتین خرید و اون جیزی می خره و از شما می پرسه خوبه؟ اگر خوب بود می گین فکر خوبیه اگر بد بود می گین فکر بدیه و اگر نظر خاصی ندارین می گین فکر متوسطیه ...

4- هی وای من ... این کلمه را می توانی در هر زمان استفاده کنی و منع قانونی برای زمان و مکان ندارد...

5- همه اینارو نوشتی که چی بشه ... واقعا خودمم که نمی دونم اینارو نوشتم که چی بشه والااااااا


پی نوشت:

1- دیروز به این نتیجه رسیدم که خدا دست نمی اندازه چشم درآره که ... گرفتن پست و مقام از کسی که ادای خدایی می کرد کار سه سوته ... دلم خنک شد حقته تا تو باشی نون کسی و آجر نکنی ...



قلم گویای همه چی نیست...

متاسفم برای مردمی که برای گرفتن دو پاکت شیر یارانه‌ای ساعت‌ها در صف های طولانی می ایستن که مثلا 200 تومن پول کمتری بدن...

به این نگاه نمی کنن برای همین 2 ساعت یه لنگه پا وایسادن باید 10 برابر که چه عرض کنم 100 برابر پول دوا و دکتر بدن ...

متاسفم برای مردمی که برای گرفتن پول یارانه شون جلوی بانک ها سر و دست می شکنن غافل از اینکه خدا فردا و پس فردای هم آفریده و ...

متاسفم برای مردمی که آنقدر نسب به کشت و کشتار و دیدن جنازه و خون عادت کردن که دیگه مردن آدم‌ها براشون فرقی نداره ...


پی نوشت:

1- به دلیل قرار گرفتن در موج خشم دوستان عزیز پست قبلی را با این پست پوشش می دهیمممممم :)))

2- زندگی اگر هزار بار دیگر بود ... بار دیگر تو بار دیگر تو و بار دیگر تو ...


تحملم به صفر  رسیده ....


قبلا هم اینا رو گفته بودم خدا نگفته بودم ... من واقعا تحمل ندارم ... این روزا به زور دارم خودمو می کشم اینور و اونور تو که اینو بهتر از هر کس دیگه ای می دونی پس چرا؟؟؟

واقعا چرا می خوای اینقدر منو عذاب بدی ... رفتن بابام برام بسه دیگه تحملشو ندارم ... می خوای امتحانم کنی خوب باشه قبول ... اما با خانواده و مامانم کار نداشته باش ...

اگه می خوای بزنی بیا منو بزن اما با کسی کار نداشته باش ... من تحملشو ندارم 12 ساعت یه لنگ پا وایسادن تو بیمارستان یه طرف اون استرس لعنتی و اون حال و روز مامانم منو کشت دیگه بسه خواهش می کنم ازت...

پی نوشت:

1- ممنونم از تمام دوستانی که با اس ام اس و کامنت گذاشتن توی فیس بوک تولدمو تبریک گفتن ... باشد برای جبران

2- واقعا دلم می خواد برم یه جای دور بدور از همه کس و همه چی...

جو سازی سایت‌های بیخود نیوز...


روز گذشته در برخی از سایت‌های بیخود نیوز بر علیه شرکت سمگا و مدیر عامل آن جو سازی شده و اعلام کردن  که راه اندازی این شرکت با اختصاص بودجه‌ای از سوی مشایی و بقایی انجام شده.

فعالان جو سازی این سایت‌ها لازم است چند نکته را بدانید تا در روز قیامت بتوانید با وجدان آرام‌تری در برابر خدواند پاسخگو باشید هر چند که بعید بدانم وجدانی در شما وجود داشته باشد.

نکته اول اینکه راه‌اندازی شرکت سرمایه گذاری میراث فرهنگی و گردشگری با اسم مستعار سمگا با تلاش شبانه روزی مهدی جهانگیری از سال 86 آغاز شد و مشایی و بقایی مانند هزاران آدم دیگر در پذیره نویسی این شرکت که قانونی و از طریق یکی از بانک‌های عامل به فروش گذاشته شد،‌شرکت کردند و سهام خریدند.

نکته دوم: راه‌اندازی یک شرکت آن هم با این همه پتانسیل و فعالیت در حوزه گردشگری و راه اندازی پروژه‌های قوی گردشگری مانند هتل امام خمینی (ره)‌ و ایجاد بزرگترین شهربازی سرپوشیده ایران در مشهد آن هم در کمتر از 2 سال جای تقدیر و تشکر دارد البته این ها تنها نمونه های کوچکی از فعالیت‌های این شرکت است.

نکته سوم: در تمام طول فعالیت سازمان میراث فرهنگی و گردشگری سابقه راه اندازی چنین پروژه‌هایی آن هم در مدت کوتاه وجود ندارد،‌ همه روسای این سازمان از زمان مشایی قبل تر و بعد آن هم مدام به دنبال رونق گردشگری و توسعه این صنعت در کشور بودند،‌بنابراین حمایت از این شرکت به منظور دستیابی به اهداف و برنامه‌های توسعه گردشگری جزو وظایف آنها است و حضور آنها در چنین مراسمی چیز عجیب و غریبی نبوده و نیست.

و نکته آخر: اگر به دنبال تخریب یا تضعیف مشایی و اطرافیان آن هستید راهها و آدم‌های دیگری وجود دارد که برای شما زرد نویسان سوژه‌های بهتری هستند، پیشنهاد می کنم به دنبال آن باشید...

زنان سخت کوش...

با بی حوصلگی سر چهارراه وایساده بودم تا ماشین بیاد سوار شم... از دور دیدم یه پیکان خسته داره نزدیک می شه خیلی توجه نکردم ... نزدیکتر که اومد دیدم راننده اش یه خانم مسن... فک کنم هم سن مامانم بود...

با اشتیاق سوار شدم... تا دیدم تنهاست گفتم از فرصت استفاده کنمو تا چند تا سوال ازش بپرسم اما بعد پشیمون شدم گفتم شاید دوست نداشته باشه وارد مسائل شخصی اش بشم

اما تمام طول راه اعصابم خرد بود که چرا این خانم با این سن و سال باید کار کنه ... همش فکر می کردم مامانم جای اون خانومست...
نمی گم کار کردن یا مسافر کشی کار بدی نه فقط ناراحتی ام از اینه که توی این سن و سال اون باید بشینه خونه و استراحت کنه اما ....

عجب عدالتی برقراره

1- به نظرتون آدم سه ما بدون حقوق برای جایی کار کنه بهش چی می گن ... احمق ... بدبخت چی؟؟؟؟

بدون شرح ...


مدام دور خودم می چرخم تا سرم گیج برود از این هیاهو تا نشونم تا نبینم اما نمی شود...

این روزها سکوت بیشتر از گذشته با من همراه شده و وقتی همه می گویند ... چرا اینقدر ساکتی جوابم برای آنها باز هم سکوت است...

تا دیروز فکر می کردم کسی متوجه حالت افسردگی و بی حوصلگی ام نیست اما وقتی دوستی که پس از یکسال مرا دید و پرسید ... نسرین چته؟ بازم سکوت بهترین جواب بود...

و حالا من مانده ام و این حسی که مرا رها نمی کند ... دلشوره و استرس در هر لحظه نفس کشیدن مرا رها نمی کند ...

کاش می تونستم این غم لعنتی را دورش کنم کاشکی...


پی نوشت:

1- فوت پدر دوستم فهمیه مرا پرتاب کرد به همون روزهای لعنتی از دست دادن پدر ... چه روزهای سخت و دردناکی بود هنوز هم دردش مرا رها نکرده است... از خدا می خواهم به فهمیه کمک کند تا زیر این غم طاقت بیاورد...

2- دلم می خواد برم جنوب... بوشهر یا کیش جایی که فقط دریا باشد و صدای موج و دود...

3- از کارکردن خسته شدم ... کسی جایی را سراغ دارد که من یک هفته فقط بخوابم ؟؟؟