مدام دور خودم می چرخم تا سرم گیج برود از این هیاهو تا نشونم تا نبینم اما نمی شود...

این روزها سکوت بیشتر از گذشته با من همراه شده و وقتی همه می گویند ... چرا اینقدر ساکتی جوابم برای آنها باز هم سکوت است...

تا دیروز فکر می کردم کسی متوجه حالت افسردگی و بی حوصلگی ام نیست اما وقتی دوستی که پس از یکسال مرا دید و پرسید ... نسرین چته؟ بازم سکوت بهترین جواب بود...

و حالا من مانده ام و این حسی که مرا رها نمی کند ... دلشوره و استرس در هر لحظه نفس کشیدن مرا رها نمی کند ...

کاش می تونستم این غم لعنتی را دورش کنم کاشکی...


پی نوشت:

1- فوت پدر دوستم فهمیه مرا پرتاب کرد به همون روزهای لعنتی از دست دادن پدر ... چه روزهای سخت و دردناکی بود هنوز هم دردش مرا رها نکرده است... از خدا می خواهم به فهمیه کمک کند تا زیر این غم طاقت بیاورد...

2- دلم می خواد برم جنوب... بوشهر یا کیش جایی که فقط دریا باشد و صدای موج و دود...

3- از کارکردن خسته شدم ... کسی جایی را سراغ دارد که من یک هفته فقط بخوابم ؟؟؟