نسل آینده چه می خواند...

 

نسل آینده به ناچار در جریانی قرار گرفته که خود در آن دخیل نیست...

دیگر کسی داستان خسرو شیرین را نمی داند ... دیگر کسی نمی داند که فرهاد بیستون را برای شیرین کند یا برای کس دیگری...

ویس و رامین به افسانه های ابدی می پیوندند و مجنون خبر ندارد که لیلی اش را در کجای این تاریخ گم کرد ...

تکلیف پادشاهان نیز کاملا مشخص است ... کسی که عمری به مردم ظلم کرده و حق آنها را خورده دیگری حقی ندارد حتی نامش در برگی از تاریخ نوشته شده چه برسد به اینکه کتابی به آن اختصاص پیدا کند ...

نسل آینده سرنوشتی جز تاریکی و نادانی ندارد ...

 

 

روز خبرنگار...

 

قلمم را برمی دارم تا مطلبی بنویسم برای روز خبرنگار ... صدقه سر همکار قدیمی ام شهید صارمی یک روز را به نام زدند ... جای بسی خوشحالی است...

ناخودآگاه می نویسم پدر... می دانم چرا ... چون  زاد روز میلاد عزیزی که میان ما نیست با روزی که به نامم زده شده یکی است ...

اشکم بر روی کاغذ چکید و قلمم خشک شد روی نام پدر...

 

اعتراف...

 

پیرزن لنگ لنگان خود را به اتاقکی که اسقف در آن نشته بود رساند سرش را به پنجره کوچکی که تنها راه ارتباطی او و اسقف است چسباند و شروع کرد به حرف زدن نه به اعتراف کردن ...

گفت و گفت و بعد هم با چشمان خیس و گریان همانطور که سخت زانو زده بود کنار اتاقک از جا برخاست و رفت ...

در آن سوی اتاقک نیز جوانکی این پا و آن پا می کرد ... به گمانم شک داشت که اعتراف کند یا نه اما بالاخره تصمیم خود را گرفت و نشست و اسقف از آن سوی پنجره گوش می داد و چیزی به او می گفت...

در کل مقوله اعتراف چیزی قشنگ است اما جرات می خواهد و جسارت ...

ما که ادعای مسلمانیمان می شود نه تنها به کارهای بد و زشتمان اعتراف نمی کنیم بلکه با قسم به جان ۱۲۴ هزار پیغمبر و ۵ معصوم و خدا و چه و چه سرپوش می گذاریم بر این همه گنداب تا بویش کسی را متوجه عمق فاجعه نکند...

اما یک مسیحی به اعتقاد بسیاری ها نصف دین و ایمان ما را هم ندارند که من معتقدم که دارد ... بدون اینکه کسی او را مجبور کرده باشد فقط و فقط به خاطر اعتقادش که خیلی پاک تر از ۱۰ به ظاهر مسلمان است می رود اعتراف می کند چه پیر باشد چه جوان...

به این می گن دینداری ...

پی نوشت:

۱- سفر به اصفهان نه تنها هیچ جذابیتی نداشت بلکه با حجم کار بالا بسیار هم خسته کننده بود و در روز نخست برخورد برخی از این جماعت بدجور تو ذوقم خورد اما ممنونم از ریسپشن هتل پارتیکان که تمام این خاطرات بد را با مهربانی هایش تلافی کرد ...