پیرزن لنگ لنگان خود را به اتاقکی که اسقف در آن نشته بود رساند سرش را به پنجره کوچکی که تنها راه ارتباطی او و اسقف است چسباند و شروع کرد به حرف زدن نه به اعتراف کردن ...
گفت و گفت و بعد هم با چشمان خیس و گریان همانطور که سخت زانو زده بود کنار اتاقک از جا برخاست و رفت ...
در آن سوی اتاقک نیز جوانکی این پا و آن پا می کرد ... به گمانم شک داشت که اعتراف کند یا نه اما بالاخره تصمیم خود را گرفت و نشست و اسقف از آن سوی پنجره گوش می داد و چیزی به او می گفت...
در کل مقوله اعتراف چیزی قشنگ است اما جرات می خواهد و جسارت ...
ما که ادعای مسلمانیمان می شود نه تنها به کارهای بد و زشتمان اعتراف نمی کنیم بلکه با قسم به جان ۱۲۴ هزار پیغمبر و ۵ معصوم و خدا و چه و چه سرپوش می گذاریم بر این همه گنداب تا بویش کسی را متوجه عمق فاجعه نکند...
اما یک مسیحی به اعتقاد بسیاری ها نصف دین و ایمان ما را هم ندارند که من معتقدم که دارد ... بدون اینکه کسی او را مجبور کرده باشد فقط و فقط به خاطر اعتقادش که خیلی پاک تر از ۱۰ به ظاهر مسلمان است می رود اعتراف می کند چه پیر باشد چه جوان...
به این می گن دینداری ...
پی نوشت:
۱- سفر به اصفهان نه تنها هیچ جذابیتی نداشت بلکه با حجم کار بالا بسیار هم خسته کننده بود و در روز نخست برخورد برخی از این جماعت بدجور تو ذوقم خورد اما ممنونم از ریسپشن هتل پارتیکان که تمام این خاطرات بد را با مهربانی هایش تلافی کرد ...