تهران 24+1



سرمای هوا دستانش را کرخت کرده بود نگاهی به ساعت انداخت عقربه ها ساعت 1 بامداد را نشان می داد، به سختی سیگارش را آتش زد دستانش را چند ثانیه ای در جیب های بزرگ نارنجی رنگش فرو کرد...

دود سیگارش را به هوا فرستاد و دوباره سیگار را گنج لبش گذاشت و جارویش را در دست گرفت و با زمزمه کارش را بدون هیچ دلواپسی شروع کرد...

چرخش دورانی جارو از چپ به راست چند ثانیه ای مرا نیز در آن حالت نگه داشت اما او اصلا حواسش جای دگری بود و من را اصلا نمی دید ...

شاید داشت به این فکر می کرد که چند روز دیگر ماه به پایان می رسد و دم دمای صبح که به خانه می رود بی شک صاحبخانه کشیکش را می کشد شاید هم داشت ارزیابی می کرد که با پرداخت وام های متعددی که برای جهاز دخترش گرفته بود چقدر برایش می ماند تا برای پسر کوچکش کفش بهتری بگیرد که دیگر سیل هم در آن نفوذ نکند ...

شاید داشت تلاش می کرد همه مشکلاتش را برای چند دقیقه ای همراه با سیگارش به هوا بفرستند ... شاید داشت ...

 
پی نوشت:

1- پیشنهاد برای هدیه تولد مادر منتظرم
2- یکی بهم گفت صدای کلنگ قبرت بگوش می رسه :(

روح كرخت شده ...

 

باد سرد پاييزي محكم به صورتم مي خورد دستانم از سرماي هوا كرخت شده بود تمام اعضاي صورتم را انگار فريز كرده بودند ...

محكمتر دستانم را در جيب كاپشن فرو كردم هر چقدر تلاش مي كردم تندتر قدم بردارم اما انگار باد با من  سر لجبازي برداشته بود و مانع حركتم مي شد...

در دلم بهش خنديدم گفتم اشكال ندارد تو هم سرناسازگاري با من داشته باشد من ديگر پوستم كلفت شده آنقدر در برابر ناملايمات و نامردي ها ايستادم ... تو كه بادي و گاهي مي وزي و گاهي نه ...

اما در تنم كوه آتشفشاني روشن بود و در مغزم يك ديگ با حرارت ۱۰۰۰ مي جوشيد ... نمي دانستم اين اتفاق را چگونه در دل و مغزم حلاجي كنم ... هي با خودم گفتم يعني بهترين راه حل چيست؟

كنار آمدن يا بريدن ... ماندن يا رفتن ... نمي دانم هنوز هم ديگ با حرارت ۱۰۰۰ مي جوشد اما دستانم تا مغر استخوان يخ كرده ...

پي نوشت:

۱- هنوز نمي دانم هر سال كه از عمرم مي گذرد يك سال به عمرم اضافه مي شود يا يك سال از عمرم كم مي شود؟؟؟؟؟؟؟

 

تصمیم قاطع...



دیگه اجازه نمی دم هر کسی از راه نرسیده و دوزار حالیش نیست بیاد جلوی من بشینه و برام عرض اندام کنه ...

دیگه گذشت اون روزهای که بخاطر علاقه ای که به کارمو و محیط کارم دارم اجازه می دادم هر کی هرچی دلش بخواد بگه تصمیم قاطع گرفتم جلوی این آدم های کوتوله وایسم سفت و سخت ...

آدم باید به کسانی احترام بزاره و حرفشونو گوش کنه که براش ارزشمند باشند و مهم یا حداقل سرشون به تنشون بیارزه نه این آدم های کوتوله که دست راست و چپشم نمی شناسه ...



بلوغ در یک زندگی مشترک

 

امروز یک زندگی مشترک وارد ۱۸ سالگی شد وارد سن بلوغ ...

زندگی که فراز و نشیب های زیادی را پشت سر گذاشت و در مقابل تند باد سختی ها و پیچیدگی های روزگار تاب آورد...

خوشحالم که حاصل این همه مقاومت و کوتاه آمدن شده پسری که به داشتنش افتخار می کنم و تمام سهم من از زندگی است...

 

پی نوشت:

۱- قراره یه کادو توپ بگیرم برای این نوجوان تازه به بلوغ رسیده

۲- خانه دلم را از شیشه ساختم ولی به سنگها می گویم دلم از جنس فولاد است...

 3- کلا دیروز روز خوبی نبود ... حرف هایی شنیدم که برام گرون تموم شد یعنی انتظارشو نداشتم کاش از اول اجازه نمی دادم کار به اینجا برسه ...  اما در پایان خانواده با یک حرکت انتحاری سورپرایز کردن ... دست گلشون درد نکنه ...

4- امروز سی و هشتمین سالروز میلاد توست ... تولدت مبارککککککککککک