تولد...
سالها پیش بود توی یک روز بهاری دمدمای غروب وقتی بانوی قصه ما داشت شام را آماده می کرد ناگهان دردی جانفسا تمام بدنش را گرفت ...
عرق سردی بر روی پیشانیش نشست اما صدایش در نیامد لحظه ای سر جایش خشکش زد سعی کرد خود را به اتاق برساند، آرام آرام به سوی اتاق بچه ها رفت و نرگس را صدا زد همان جا نشست...
نرگس دوان دوان خود را به مادر رساند و با دیدن مادر جیغ بلندی کشید و گفت مادرررررررررررر
صدای نرگس زن همسایه را آگاه کرد او خود را از طبقه پایین به بالا رساند با دیدن بانوی قصه ما لبخندی زد و گفت وقتشه ...
چند ساعت بعد صدای کودکی فضای بیمارستان را پر کرد و بانوی قصه ما پس از شنیدن صدای فرزندش لبخندی زد و از حال رفت ... او از قبل نام کودک را انتخاب کرده بود ... "نسرین"
امروز ۳۶ سال از آن روز می گذرد و بانوی قصه ما تمام این سال ها بزرگترین هدیه خدا به نسرین بوده است ...
پی نوشت:
۱- مادر عزیزم روزت مبارک دوستت دارم یه عالمه ... من بی تو هیچم اینو بدون همیشه ...
۲- امروز از ۸ صبح ۶۷۵۴۳۲۹۰۸۷۲۵۲ اس ام اس داشتم و ۲۳۰۹۴۵۱۲ تلفن برای تبریک تولد ... خیلی خوشبختم نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه :)))
تو اگر باز کنی پنجره ای سمت دلت