تولد...

 

سالها پیش بود توی یک روز بهاری دمدمای غروب وقتی بانوی قصه ما داشت شام را آماده می کرد ناگهان دردی جانفسا تمام بدنش را گرفت ...

عرق سردی بر روی پیشانیش نشست اما صدایش در نیامد لحظه ای سر جایش خشکش زد سعی کرد خود را به اتاق برساند، آرام آرام به سوی اتاق بچه ها رفت و نرگس را صدا زد همان جا نشست...

نرگس دوان دوان خود را به مادر رساند و با دیدن مادر جیغ بلندی کشید و گفت مادرررررررررررر

صدای نرگس زن همسایه را آگاه کرد او خود را از طبقه پایین به بالا رساند با دیدن بانوی قصه ما لبخندی زد و گفت وقتشه ...

چند ساعت بعد صدای کودکی فضای بیمارستان را پر کرد و بانوی قصه ما پس از شنیدن صدای فرزندش لبخندی زد و از حال رفت ... او از قبل نام کودک را انتخاب کرده بود ... "نسرین"

امروز ۳۶ سال از آن روز می گذرد و بانوی قصه ما تمام این سال ها بزرگترین هدیه خدا به نسرین بوده است ...

پی نوشت:

۱- مادر عزیزم روزت مبارک دوستت دارم یه عالمه ... من بی تو هیچم اینو بدون همیشه ...

۲- امروز از ۸ صبح ۶۷۵۴۳۲۹۰۸۷۲۵۲ اس ام اس داشتم و ۲۳۰۹۴۵۱۲ تلفن برای تبریک تولد ... خیلی خوشبختم نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه :)))

 

زنی که به دنبال پناهگاهی می گشت...

 

 صدای ریز ریز گریه زن مرا متوجه خودش کرد ... سر برگرداندم دیدم آرام و بی صدا گریه می کند در دستش برگه های پزشکی زیاد بود که روی آن نوشته بود محمد ... ۷ ساله معلول ذهنی و ...

نگاهش کردم تا آمدم چیزی بگویم گفت: ۴ سال است این را می روم و می آیم عروسم دو نوه ۷ ساله و ۴ ساله ام را که معلولیت ذهنی دارند پیش من گذاشته و رفته و دوباره زد زیر گریه ...

پرسیدم الان کجا می خوای بری؟ می خوای چیکار کنی؟ گفت بهم گفتن باید بری فلان جا و فلان جا نامه بگیری که اعلام کنند استطاعت مالی نداری بعد نوه هایت را در مراکز دولتی نگه داری کنند...

دلم برایش سوخت پیرزن بیچاره از چهره اش معلوم بود که رنگ خوشی را در زندگی اش ندیده هرگز...

می دانستم نمی توانم کمکش کنم اما برایش دعا کردم که کارش انجام شود ...

 

پی نوشت:

۱- مسئولان محترم و متولی دست یاری هموطنان خود را بگیرد شاید روزی شما جای آنان باشید...

۲- شاید برم توی یه روزنامه کار کنم شاید ...

 ۳- بودن آنهایی که بودنشان را می خواهیم زمین را زیباتر می کند. " تولدتان مبارک"