ذهنم را به دور دست می فرستم به روزهای خیلی دور... زمانیکه دختری توپول و کوچک اما مهربانی وارد فضای کار مطبوعاتی شد...

روزهای اول را قشنگ یادم هست، وقتی از در وارد می شد مظلومانه روی کاناپه های کنار اتاق خبر می نشست و تا کسی چیزی ازش نمی پرسید حرفی نمی زد...

حالا از آن روزها زمان زیادی می گذرد و من نمی دانستم که این دختر جوان روزی بهترین دوست و خواهرم خواهد شد...

خواهر عزیز و دوست داشتنی ام میلادت مبارکککککککککککککک