تحملم به صفر رسیده ....
قبلا هم اینا رو گفته بودم خدا نگفته بودم ... من واقعا تحمل ندارم ... این روزا به زور دارم خودمو می کشم اینور و اونور تو که اینو بهتر از هر کس دیگه ای می دونی پس چرا؟؟؟
واقعا چرا می خوای اینقدر منو عذاب بدی ... رفتن بابام برام بسه دیگه تحملشو ندارم ... می خوای امتحانم کنی خوب باشه قبول ... اما با خانواده و مامانم کار نداشته باش ...
اگه می خوای بزنی بیا منو بزن اما با کسی کار نداشته باش ... من تحملشو ندارم 12 ساعت یه لنگ پا وایسادن تو بیمارستان یه طرف اون استرس لعنتی و اون حال و روز مامانم منو کشت دیگه بسه خواهش می کنم ازت...
پی نوشت:
1- ممنونم از تمام دوستانی که با اس ام اس و کامنت گذاشتن توی فیس بوک تولدمو تبریک گفتن ... باشد برای جبران
2- واقعا دلم می خواد برم یه جای دور بدور از همه کس و همه چی...
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۰ ساعت 10:20 توسط ن.ن
|
تو اگر باز کنی پنجره ای سمت دلت