تولدت مبارک عزیزم...

 

ذهنم را به دور دست می فرستم به روزهای خیلی دور... زمانیکه دختری توپول و کوچک اما مهربانی وارد فضای کار مطبوعاتی شد...

روزهای اول را قشنگ یادم هست، وقتی از در وارد می شد مظلومانه روی کاناپه های کنار اتاق خبر می نشست و تا کسی چیزی ازش نمی پرسید حرفی نمی زد...

حالا از آن روزها زمان زیادی می گذرد و من نمی دانستم که این دختر جوان روزی بهترین دوست و خواهرم خواهد شد...

خواهر عزیز و دوست داشتنی ام میلادت مبارکککککککککککککک

گنجشک های غم ...

 

زندگی آدم ها روی یک خط باریک است و گاهی شبیه به یک تصادف...

فقط کافی است که کمی به چپ یا راست بلغزی مثل پرتاب کردن یک سکه !

روزگار، گاهی چنان خوابی برای آدم می بیند که باورکردنی نیست...

و بیشتر به شوخی شبیه می شود یک شوخی تلخ

شاید یک نسیم یک لحظه زندگی را از این سو به آن سو بکشاند و

سرنوشت را تغییر دهد بی آنکه برگی از شاخه جا به جا شود و

حتی خمی به گوشه چشم این روزگار بیافتد

مثل یک طعنه مثل یک شوخی ...

پی نوشت:

۱- شمارش معکوس شروع شد ... ۸ روز دیگر تا تولد خواهر عزیزم مانده ...

 

تازگی ها ...

 

تازگی ها حرف زدن برایم سخت شده ... شایدهم دیگر نمی تونم حرف برنم ...

تازگی ها به دنبال خودم در خود من هستم اما پیدایش نمی کنم ... شاید من راه را گم کردم ...

تازگی ها خسته شدم از همه چی همه چیز به دنبال رقع خستگی ام اما پیدایش نمی کنم ... شاید خستگی از من خسته شده ...

تازگی ها دلم زود زود برایش تنگ می شود ... اما نمی بینمش ... شاید او هیچ وقت دلش برای من تنگ نمی شود...

تازگی ها دلم یه جای دور می خواهد تنها و ساکت... اما راه را گم کردم رسیدم به جایی که پر از صدا و تصویر های ناهنجار است...

تازگی ها هیچ چیز مرا خوشحال نمی کند شاید معنای خوشی را نمی دانم ...

تازگی ها تو دیگر مرا نمی خواهی اینبار دیگر شاید نه ... مطمئنم کسی را جایگزینم کرده ای ...

من را به من برگردان...

پی نوشت:

۱- ۱۷ روز دیگر تولد کسی است که تا بی نهایت دنیا دوستش دارم ...جانم را بهت هدیه می دهم قبول می کنی ؟؟؟؟؟

 

 

خوبه که اینجایی...

 

این متن تقدیم به کسی می شود که چه دور باشد و چه نزدیک حضورش قوت قلب بچه هایی است که ترس و شک را دور می ریزند و قدم در راهی می گذارند که سراسر روشنایی و امید است...

به جای هر چیزی می گویم ... سلام

سلام به تو که حضورت باعث دلگرمی و شادابی است...

سلام به تو که حرف هایت می تواند بار سنگین را از دوش ها بردارد...

سلام به تو که بودنت معنای واقعی اعتماد زندگی است...

سلام به تو که ...

فقط می توانم بگویم چقدر خوبه که تو هستی ... چقدر خوبه تو رو دارم ...

پی نوشت:

۱- می خوام یه مهمونی دوستانه برگزار کنم هر کی بگه چه غذایی دوست داره ... فقط سخت نباشه هاااااا

۲-زندگیم رو به راه است ...رو به راهی که رفته ای رو به راهی که مانده ام ....

 

 

 

 

شبیه تو ...

 

برام هیچ حسی شبیه تو نیست !  کنار تو درگیر آرامشم

همین از تمام جهان کافیه .. همین که کنارت نفس می کشم

 

برام هیچ حسی شبیه تو نیست .. تو پایان هر جستجوی منی

تماشای تو عین آرامشه  ..  تو زیباترین آرزوی منی

 

منو از این عذاب رها نمیکنی... کنارمی به من نگاه نمیکنی

تمام قلب تو به من نمی رسه ... همینکه فکرمی برای من بسه

 

از این عادت با تو بودن هنوز... ببین لحظه لحظم کنارت خوشه

همین عادت با تو بودن یه روز... اگه بی تو باشم منو میکشه

 

یه وقتایی انقدر حالم بده... که میپرسم از هر کسی حالتو

یه روزایی حس می کنم پشت من ...همه شهر میگرده دنبال تو

 

مرد بود یه مرد ...

 

همیشه اول قصه ها اینجوری شروع می شد یکی بود و یکی نبود ... اما من می خواهم قصه که نه واقعیت این چند وقت خیر را با این سرفصل شروع کنم یکی بود که آن یکی مرد بود یه مرد ...

دختر با تردید و دودلی دست و پنجه نرم می کرد ... مدام استرس داشت ... نمی دونست کاری که می کنه درست یا نه ... فکر می کرد اگر حرف دلشو بزنه نا امید بشه و بیشتر تو خلسه خودش فرو بره اما تصمیمشو گرفت که بهش بگه ...

آنقدر گفت و گفت تا دیگه حرفی برای گفتن نداشت... اون وقت اون مرد بزرگ و دوست داشتنی بهش دلگرمی داد و گفت نگران نباش همه چی درست می شه ... این حرف انگار آبی به روی آتش دل دختری بود که نگران دردانه خواهرش بود ... مرد بزرگ تمام دل نگرانی های دختر را حبابی کرد به روی آب ...

دختر با خود فکر کرد پس هنوز مردانگی هست هنوز مردانگی نمرده هنوز کسی هست که گوشی برای شنیدن حرف هایت داشته باشد هنوز کسی هست که با نگرانی های تو نگران شود و با خوشی تو خوشحال ... کاش همه اینگونه بودند کاش ...

از این به بعد قصه ما این طوری شروع می شه یکی بود آن یکی هم مرد بود یه مرد ...

پی نوشت:

1- برای دوستی با لقب جوک آن لاین ... خنده را معنای سرمستی مدان آنکه می خندد غمش بی انتهاست...

2- روزی می رسد که برگ برنده ات «دل» باشد اما تو دیگر حاکم نیستی ...